روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد...
و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود " با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ."
گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم ؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی .
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد....
پسر: عزیزم تو حاضری با من ازدواج کنی ؟
دختر: تو حاضری بذاری من هرکاری می خوام بکنم ؟
پسر: البته که حاضرم .
دختر: اجازه می دهی که مادرم در منزل ما زندگی کند؟
پسر: بله مسلما .
دختر: میگذاری من شبها به باشگاه برای تفریح بروم و هرقدر دلم خواست پول خرج کنم.
پسر : آری عزیزم.
دختر: خیلی متاسفم....من ابدا حاضرنیستم با یک چنین مرد احمقی ازدواج کنم.
زیاد نباش...
زیاد خوب نباش...
زیاد دم دست نباش...
زیاد که خوب باشی...زیادی که همیشه باشی...
دل آدم ها را می زنی..
آدم ها این روزها ، عجیب به خوبی..به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند...
زیاد که باشی..زیادی می شوی...
زیادی هر چیزی هم آلرژی می دهد...عجیب...دورمی شوند...
خیلی عجیب...زیادی می شوی...
شاید آن روز که سهراب نوشت:
تا شقایق هست زندگی باید کرد....
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت....
باید اینطور نوشت:
هر گلی هم باشی چه شقایق!چه گل پیچک ویاس!
زندگی اجباریست!
زندگی در گرو خاطره هاست!
خاطره در گرو فاصله هاست!
فاصله تلخ ترین خاطره هاست!!!
یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند. روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید که ...
بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود. او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت:خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود،ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود. سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی.خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد.دوره امتحان و رنج،یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را میبینی زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم!
پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:
«برلین فوقالعاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم میکنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می شوند.»
مدتی بعد نامه ای به این شرح همراه با یک چک یک میلیون دلاری از پدرش برای او رسید:
«بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یک ترن بگیر!»