سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند به موسی علیه السلام وحی کرد : «نعمت هایم را به خلقم یادآوری کن، به آنان نیکی نما و مرا محبوبشان گردان که آنان، جز کسی را که به آنان نیکی نموده است، دوست نمی دارند».غایت آرزوی دوستداران [إرشاد القلوب]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :1
کل بازدید :42992
تعداد کل یاداشته ها : 101
103/1/30
11:2 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
mahsa[167]
من مسوول چیزی که می گویم هستم، نه چیزی که تو می فهمی!

خبر مایه

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد...
و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود " با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ."
گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم ؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی .
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد....


90/11/28::: 10:56 ع
نظر()
  
  

هر چه را آرزو کردم از دست دادم ،
دلتنگ آرزوهای از دست رفته نیستم...
نگرانم که روزی ناخواسته دلم تو را آرزو کند...



90/11/28::: 10:7 ع
نظر()
  
  

پسر: عزیزم تو حاضری با من ازدواج کنی ؟
دختر: تو حاضری بذاری من هرکاری می خوام بکنم ؟
پسر: البته که حاضرم .
دختر: اجازه می دهی که مادرم در منزل ما زندگی کند؟
پسر: بله مسلما .
دختر: میگذاری من شبها به باشگاه برای تفریح بروم و هرقدر دلم خواست پول خرج کنم.
پسر : آری عزیزم.
دختر: خیلی متاسفم....من ابدا حاضرنیستم با یک چنین مرد احمقی ازدواج کنم.اصلا!


90/11/27::: 11:24 ص
نظر()
  
  
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز...
گل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شما

90/11/21::: 5:7 ع
نظر()
  
  

زیاد نباش...
زیاد خوب نباش...
زیاد دم دست نباش...
زیاد که خوب باشی...زیادی که همیشه باشی...
دل آدم ها را می زنی..
آدم ها این روزها ، عجیب به خوبی..به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند...
زیاد که باشی..زیادی می شوی...
زیادی هر چیزی هم آلرژی می دهد...عجیب...دورمی شوند...
خیلی عجیب...زیادی می شوی...


  
  

شاید آن روز که سهراب نوشت:
تا شقایق هست زندگی باید کرد....
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت....
باید اینطور نوشت:
هر گلی هم باشی چه شقایق!چه گل پیچک ویاس!
زندگی اجباریست!
زندگی در گرو خاطره هاست!
خاطره در گرو فاصله هاست!
فاصله تلخ ترین خاطره هاست!!!


  
  
همیشه خوب

خداحافظی کنید!

گاهی همه چیز آنقدر سریع
اتفاق می‌افتد که فرصتی برای

یک خداحافظی خوب پیدا نمیکنید !

گاهی جای بوسه‌ای که

هنگام خداحافظی نکرده‌اید،

تا ابد درد می‌کند،باور کنید.!!

90/11/9::: 6:24 ع
نظر()
  
  
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه .
ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.
وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان ، رانندهء خانم بر میگرده میگه:
- آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه بروز ماشینامون اومده !همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم …. ! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم …!
مرد با هیجان پاسخ میگه:
- اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !
بعد اون خانم زیبا ادامه می ده و می گه :
- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن که می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم !
و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده .
مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیکه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن .
زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.
مرد می گه شما نمی نوشید؟!
زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جواب می گه :
- نه عزیزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم !!!پوزخند

90/11/2::: 1:55 ع
نظر()
  
  

یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند. روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید که ...
بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود. او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت:خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود،ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود. سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی.خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد.دوره امتحان و رنج،یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را میبینی زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم!


  
  

پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:
«برلین فوق‏العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم می‏کنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می ‏شوند.»
مدتی بعد نامه‏ ای به این شرح همراه با یک چک یک میلیون دلاری از پدرش برای او رسید:
«بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یک ترن بگیر!»


90/11/1::: 3:30 ع
نظر()