سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گفتگو با دانشمند در زباله دان، از گفتگوی با نادانان بر پشتیهای زربفات بهتر است . [امام کاظم علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :9
کل بازدید :43024
تعداد کل یاداشته ها : 101
103/2/8
1:26 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
mahsa[167]
من مسوول چیزی که می گویم هستم، نه چیزی که تو می فهمی!

خبر مایه

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : "ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ " 
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. 
شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند: 
" ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی" 
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد. 
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . 
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند.. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید. 
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: 
" ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی" 
این بار مرد گفت "بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟" 
راهبان پاسخ دادند " تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد."
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد. 
مرد گفت :‌" من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد" 
راهبان پاسخ دادند :" تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی. 
ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.." 
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : "صدا از پشت آن در بود" 
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :" ممکن است کلید این در را به من بدهید؟" 
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد. 
پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.. 
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست کلید کرد . 
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت. 
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. 
در نهایت رئیس راهب ها گفت:" این کلید آخرین در است " . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود. 





.....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید . 
  
 لطفا به من فحش ندید؛ خودمم دارم دنبال اون کسی که اینو برای من فرستاده می گردم تا حقشو کف دستش بگذارم!!!!!!!!!!!!!


  
  
مردی بسیار شیک و موقر قصد طلاق دادن زنش رو داشت .
دوستش علت رو جویا شد و مرد پاسخ داد: این زن از روز اول همیشه می خواست من رو عوض کنه.
منو وادار کرد سیگار و مشروب رو ترک کنم ... طرز پوشیدن لباسم رو عوض کرد ، و کاری کرد تا دیگه قماربازی نکنم، و همچنین در سهام سرمایه ‌گذاری کنم و حتی منو عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم و الان هر هفته جمعه ها هم با دوستانم که همه آدمهای سرشناسی هستند میرم بازی گلف !
دوستش با تعجب گفت: ولی اینایی که می‌گی چیز بدی نیستند !!!!
این رومرد گفت: خب  می دونم ولی حالا حس می‌کنم که دیگه این زن در شان من نیست!

  
  

دیروز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود، با کسی که دوستش دارم بودم و واقعا از لحظاتم لذت بردم، واسه اولین بار اعتراف رو تجربه کردم و اصلا از این کارم پشیمون نیستم، الان داشتم واسه دوستام تعریف میکردم که چیکار کردم و اونا بهم میخندیدن، خوب خودمم خندیدم ولی نه به خودم، در واقع به اونا! فکر می کنن من خیلی احمقم یا اینکه این کارو از روی شیطنتی که ازم سراغ دارن انجام دادم....
خب آره من بهش اعتراف کردم، گفتم که دوسش دارم و اون بعد از یه مکث کوتاه گفت که الان موقعیت ازدواج نداره و خیلی دوستانه بهم فهموند که منو نمیخواد، بهش حق میدم، منم اگه پسر بودم دلم نمیخواست که دختری مثل خودم مادر بچه هام باشه، ولی بازم پشیمون نیستم، من فقط احساسمو گفتم و از چیزیم خجالت نمیکشم، چرا باید از خنده کسایی که جرات گفتن حرف دلشونو ندارن و به خاطر این حماقتشون تا آخر عمر حسرت میکشن ناراجت باشم؟
من واسه داشتن عشقم تلاش کردم، به خاطر جواب منفیش دو قطره اشک ریختم و از این به بعد سعی میکنم باهاش کنار بیام، و با خودم تکرار میکنم که: آدما قرار نیست هر چیزی رو که میخوان داشته باشن!


  
  

چطور میشه راهی رو که رفتی، برگردی؟ چرا بعضی اشتباها هیچ جور قابل جبران نیست؟
فکر میکردم میتونم راحت وجدانمو نادیده بگیرم! کاری رو که مدتها بود دلم میخواست، انجام دادم ولی فکر می کنم طرفمو اشتباه انتخاب کردم، باید بیشتر صبر می کردم، ولی اشتباه کردم، زود تصمیم گرفتم، و حالا تنها راه خالی شدنم اینه که تو حموم زیر دوش گریه کنم تا حتی خودمم اشکای خودمو نبینم!
نه میتونم دوستش داشته باشم و نه میتونم به این راحتی بی خیالش شم! احساس میکنم حالا که همه پل های پشت سرمو خراب کردم، دیگه دلیلی واسه زنده بودنم ندارم! احساس میکنم صد سال عمر دارم.
کاش راهی واسه آروم شدن پیدا میکردم، کاش... کاش...