ای بابا بازم یاد گذشته ها افتادم دلم گرفت، یاد خاطره های خوب و بدش بخیر...
چه دورانی داشتیم... دانشگاه... خوابگاه... همکلاسی ها... هم اتاقی ها... سرپرستای خوابگاه... دوست پسرا و مزاحم تلفنیهای چند ماهه!.... خوشی ها و دعواها... اونایی که دوست داشتم و اونایی که چشم دیدنشونو نداشتم...
و الان.... که تنها باید بشینم با صدای محسن و احسان و سیاوش و محمد و بهرام و .... و آه های پی در پی....
نمیدونم چرا زندگی من اینجوری شد، بعد از اونهمه شلوغی که دورم بود الان انقدر تنهایی بعضی وقتا کلافم میکنه. البته بعد از دو سال دیگه یجورایی عادت کردم ولی بازم روزایی هست که به خدا شکایت میکنم و پیشش درد دل میکنم... ولی دوباره بخودم میام و باخودم میگم بیخیال شو... نه ازش چیزی بخواه نه پیشش گله کن... به قول یکی: تو خودتی و خودت...اینو قبول کن از من! آره قبول کردم، این روزگار مجبورم کرده که قبول کنم.