به رگهاى دل این آدمى گوشتپاره‏اى آویزان است که شگفت‏تر چیز که در اوست آن است ، و آن دل است زیرا که دل را ماده‏ها بود از حکمت و ضدهایى مخالف آن پس اگر در دل امیدى پدید آید ، طمع آن را خوار گرداند و اگر طمع بر آن هجوم آرد ، حرص آن را تباه سازد ، و اگر نومیدى بر آن دست یابد ، دریغ آن را بکشد ، و اگر خشمش بگیرد بر آشوبد و آرام نپذیرد ، اگر سعادت خرسندى‏اش نصیب شود ، عنان خویشتندارى از دست بدهد ، و اگر ترس به ناگاه او را فرا گیرد ، پرهیزیدن او را مشغول گرداند ، و اگر گشایشى در کارش پدید آید ، غفلت او را برباید ، و اگر مالى به دست آرد ، توانگرى وى را به سرکشى وادارد ، و اگر مصیبتى بدو رسد ناشکیبایى رسوایش کند ، و اگر به درویشى گرفتار شود ، به بلا دچار شود ، و اگر گرسنگى بى طاقتش گرداند ، ناتوانى وى را از پاى بنشاند ، و اگر پر سیر گردد ، پرى شکم زیانش رساند . پس هر تقصیر ، آن را زیان است ، و گذراندن از هر حد موجب تباهى و تاوان . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :20
کل بازدید :45164
تعداد کل یاداشته ها : 101
04/1/12
10:30 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
mahsa[167]
من مسوول چیزی که می گویم هستم، نه چیزی که تو می فهمی!

خبر مایه

نصفش گذشت... نصف سالی که مثلا قراره یکی از بهترین سالهای زندگی آدما باشه، جوونی! ولی با این همه سنگی که جلو پامون میندازن هیچی از جوونی نفهمیدیم و قرار هم نیست بفهمیم!

تا اونجا که یادم میاد بچه بودم و بعد پیر شدم. تو آرزوی یه روز جوونی کردن و جوون بودن موندم و الان چقدر حسرت میخورم بابت لباسهایی که وقتی مناسب سنم بود نپوشیدم... جاهایی که وقتی به سنم میخورد نرفتم... خوراکی هایی که باید به وقتش میخوردم و الان دیگه ازم گذشته! چرا همه چیز یهو از من گذشت؟ چرا من هیچوقت مناسب این زندگی نبودم؟ کی قراره نوبت من بشه؟ چی قراره برای من باشه؟

وقتی 20 سالم بود آرزو داشتم توی کوچه بدوم... با یه توپ! شاید اصلا ندوم، خیلی آروم با انگشتای گره خورده تو انگشتای یه دوست! دوستی با موهای کوتاه مشکی، قدی بلند و شانه هایی ستبر... شاید سوار دوچرخه میشدم، شاید ساعتها تنها روی نیمکت یه پارک مینشستم...

شاید خودم رو روزی به دریا بندازم! برهنه برهنه! همونطور که روزی مادرم منو به دریا انداخت... طوفان شد، از ساحلی به ساحلی رفتم. پر بود از آدمهایی که روزی به دریا افتاده بودن، تنه خوردم، تنه زدم، له شدم، له کردم....

توی زندگیم آرزوهای زیادی داشتم ولی قدیمیترین و پایدارترین آرزوم  اینه که من باشم و کتونی و کوله پشتیم... بدون هیچ چیزی که برام مهم باشه! فقط یه جاده میخوام که تمومی نداشته باشه و فقط میخوام برم... فقط برم! 

یه روز میرم.... همه چیز رو میزارم و میرم... همه چیزهایی که این سالها براش زحمت کشیدم، همه آرزوها و دل نگرونیا! همه چیز و همه کس! خودم میمونم و کتونیام...


94/8/5::: 5:28 ع
نظر()
      زنها ...