سفارش تبلیغ
صبا ویژن
و مردى از او خواست تا ایمان را به وى بشناساند ، فرمود : ] چون فردا شود نزد من بیا ، تا در جمع مردمان تو را پاسخ گویم ، تا اگر گفته مرا فراموش کردى دیگرى آن را به خاطر سپارد که گفتار چون شکار رمنده است یکى را به دست شود و یکى را از دست برود . [ و پاسخ امام را از این پیش آوردیم و آن سخن اوست که ایمان بر چهار شعبه است . ] [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :2
کل بازدید :44545
تعداد کل یاداشته ها : 101
103/9/28
5:59 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
mahsa[167]
من مسوول چیزی که می گویم هستم، نه چیزی که تو می فهمی!

خبر مایه

نصفش گذشت... نصف سالی که مثلا قراره یکی از بهترین سالهای زندگی آدما باشه، جوونی! ولی با این همه سنگی که جلو پامون میندازن هیچی از جوونی نفهمیدیم و قرار هم نیست بفهمیم!

تا اونجا که یادم میاد بچه بودم و بعد پیر شدم. تو آرزوی یه روز جوونی کردن و جوون بودن موندم و الان چقدر حسرت میخورم بابت لباسهایی که وقتی مناسب سنم بود نپوشیدم... جاهایی که وقتی به سنم میخورد نرفتم... خوراکی هایی که باید به وقتش میخوردم و الان دیگه ازم گذشته! چرا همه چیز یهو از من گذشت؟ چرا من هیچوقت مناسب این زندگی نبودم؟ کی قراره نوبت من بشه؟ چی قراره برای من باشه؟

وقتی 20 سالم بود آرزو داشتم توی کوچه بدوم... با یه توپ! شاید اصلا ندوم، خیلی آروم با انگشتای گره خورده تو انگشتای یه دوست! دوستی با موهای کوتاه مشکی، قدی بلند و شانه هایی ستبر... شاید سوار دوچرخه میشدم، شاید ساعتها تنها روی نیمکت یه پارک مینشستم...

شاید خودم رو روزی به دریا بندازم! برهنه برهنه! همونطور که روزی مادرم منو به دریا انداخت... طوفان شد، از ساحلی به ساحلی رفتم. پر بود از آدمهایی که روزی به دریا افتاده بودن، تنه خوردم، تنه زدم، له شدم، له کردم....

توی زندگیم آرزوهای زیادی داشتم ولی قدیمیترین و پایدارترین آرزوم  اینه که من باشم و کتونی و کوله پشتیم... بدون هیچ چیزی که برام مهم باشه! فقط یه جاده میخوام که تمومی نداشته باشه و فقط میخوام برم... فقط برم! 

یه روز میرم.... همه چیز رو میزارم و میرم... همه چیزهایی که این سالها براش زحمت کشیدم، همه آرزوها و دل نگرونیا! همه چیز و همه کس! خودم میمونم و کتونیام...


94/8/5::: 5:28 ع
نظر()
      زنها ...