مرد باید...
وقتی مخاطبش عصبانیه، ناراحته و میخواد داد بزنه
وایسه روبروش بگه:
تو چشام نیگا کن، بهت میگم تو چشام نیگا کن
حال داد بزن، بگو از چی ناراحتی ...
بعد مخاطب داد بزنه، گله کنه، فریاد بکشه، گریه کنه
حتی با مشتای زنونش بکوبه تو بغل مرد
اخرش خسته میشه و میزنه زیر گریه
همونجا باید بغلش کنه
نذاره تنها باشه
حرف نزنه ها، توضیح نده ها
کل کل نکنه ها، توجیه نکنه ها
فقط نذار احساس کنه تنهاست
مرد باید گاهی مردونگیشو با سکوت ثابت کنه
با بغلش.....فکر کن زندگی چه رویایی میشه اگه بشه!
هر زمانی فهمیدی قرار نیست با هر زن یا دخــتری که دوست
شدی به رختخواب بروی ...
هر زمانی فهمیدی هر کسی که " دوستت" شد " دوست
دخترت" نیست ...
هر زمانی فهمیدی برای جواب "سلام " یک دختر باید به یک
" علیک " محترمانه فکر کنی نه یک مکان خالی ...
هر زمانی فهمیدی برای بودن با یک دختر باید " مرد " باشی نه
" نر ..."
هر زمانی فهمیدی زن "تکیه گاه " میخواهد ...
هر زمانی فهمیدی دختر " توجه" میخواهد ...
هر زمانی فهمیدی باید به "یک دختر" عشقت را ثابت کنی نه
"چند دختر ..."
هر زمانی فهمیدی زن " حساس" است؛ میشکند ...
هر زمانی فهمیدی حرف هایم را ...
آن زمان میتوانی روی همراهی و همدلی یک ""جنس
مخــــــالفت "" حساب کنی ...
بعضی دردها مثل چایی میمونن،
با گذشت زمان سرد میشن
ولی ...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تلخیش از بین نمیره!
دلــتــنــگــی . . . ؟ حــاضــر
غــــم . . . ؟ حــاضــر
درد . . . ؟ حــاضــر
دوری . . . ؟ حــاضــر
عــشــق . . . ؟
بلنـــــــــدتر میخوانـــــــــم ، عشــــــــــق . . . ؟
باز هـــــــم نیامــــــــده ؟ ؟ ؟ . . .
غیبـــــــــت هایــــــش از حـــــــــد مجاز چنـــــــــدیست کــه گذشتـــــــــه
اخــــــــــراجش میــــــــــــــکنم !
جهان سوم جاییه که (تلویزیون) در طول سال کلى منتقد و مفسر سینما میاره درباره سینمای سلطه و هالیوود زر زر کنن!
بعد تو تعطیلاتش با همونا ملت رو سرگرم میکنه!
ای بابا بازم یاد گذشته ها افتادم دلم گرفت، یاد خاطره های خوب و بدش بخیر...
چه دورانی داشتیم... دانشگاه... خوابگاه... همکلاسی ها... هم اتاقی ها... سرپرستای خوابگاه... دوست پسرا و مزاحم تلفنیهای چند ماهه!.... خوشی ها و دعواها... اونایی که دوست داشتم و اونایی که چشم دیدنشونو نداشتم...
و الان.... که تنها باید بشینم با صدای محسن و احسان و سیاوش و محمد و بهرام و .... و آه های پی در پی....
نمیدونم چرا زندگی من اینجوری شد، بعد از اونهمه شلوغی که دورم بود الان انقدر تنهایی بعضی وقتا کلافم میکنه. البته بعد از دو سال دیگه یجورایی عادت کردم ولی بازم روزایی هست که به خدا شکایت میکنم و پیشش درد دل میکنم... ولی دوباره بخودم میام و باخودم میگم بیخیال شو... نه ازش چیزی بخواه نه پیشش گله کن... به قول یکی: تو خودتی و خودت...اینو قبول کن از من! آره قبول کردم، این روزگار مجبورم کرده که قبول کنم.