روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالی که به سمت دفتر کارش میرفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: "شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟"
جوان با تعجب جواب داد: "ماهی 2000 دلار."
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: "این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود! ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یک جا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند."
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: "آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟"
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: "او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود."
کارمندی به دفتر رئیس خود میرود و میگوید: "معنی این چیست؟ شما 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید."
رئیس پاسخ می دهد: "خودم میدانم. اما ماه گذشته که200 دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی. "
کارمند با حاضر جوابی پاسخ میدهد: "درسته، من معمولا از اشتباههای موردی میگذرم اما وقتی تکرار میشود وظیفه خود میدانم به شما گزارش کنم."
این سومین تولدیه که من از تو به یاد دارم، قبل از اینکه باهات آشنا بشم هر سال هفت اردیبهشت می اومد و می رفت و من حتی متوجه نمی شدم ولی الان اصلا امکان نداره که یادم بره... این تاریخ تا ابد توی ذهنم حک شده!
الان تقریبا دو ساله که دیگه با من نیستی ولی من هر سال باید تولدتو بهت تبریک بگم تا مطمئن شم که هنوز هم قلبت گرمه... می دونم با خودت خیال می کنی که کاملا فراموشت کردم ولی حقیقت اینه که نمی تونم نگرانت نباشم.
اگه هر سال صدای بم و خش دارتو (به قول زینب) نشنوم نمی تونم آروم بگیرم، دلم می خواست باهات حرف بزنم ولی این غرور لعنتی هنوز با منه، همونی که باعث جداییمون شد! واسه من همین که صداتو شنیدم کافیه
دلم واست یه ذره شده، تولدت مبارک عزیزم، تو بهترینی!
نظرات مردم در برابر سوال بالا :
1.فهمــیده ام که باز کردن پاکت شیر از طرفی که نوشته " از این قسمت باز کنید" سخت تر از طرف دیگر است 54 ساله
2.فهمــیده ام که هیچ وقت نباید وقتی دستت تو جیبته روی یخ راه بری . 12 ساله
3.فهمــیده ام که نباید بگذاری حتی یک روز هم بگذرد بدون آنکه به همسرت بگویی " دوستت دارم" . 61 سال
4.فهمــیده ام که وقتی گرسنه ام نباید به سوپر مارکت بروم . 38 ساله
5.فهمــیده ام که می شود دو نفر دقیقا به یک چیز نگاه کنند ولی دو چیز کاملا متفاوت ببینند. 20 ساله
6.فهمــیده ام که وقتی مامانم میگه " حالا باشه تا بعد " این یعنی " نه" 7 ساله
7.فهمــیده ام که من نمی تونم سراغ گردگیری میزی که آلبوم عکس ها روی آن است بروم و مشغول تماشای عکس ها نشوم. 42 ساله
8.فهمــیده ام که بیش تر چیزهای که باعث نگرانی من می شوند هرگز اتفاق نمی افتند . 64 ساله
9.فهمــیده ام که وقتی مامان و بابا سر هم دیگه داد می زنند ، من می ترسم . 5 ساله
10.فهمــیده ام که اغلب مردم با چنان عجله و شتابی به سوی داشتن یک "زندگی خوب"حرکت می کنند که از کنار آن رد می شوند . 72 ساله
11.فهمــیده ام که وقتی من خیلی عجله داشته باشم ، نفر جلوی من اصلا عجله ندارد . 29 ساله
12.فهمــیده ام که اگر عاشق انجام کاری باشم،آن را به نحو احسن انجام می دهم . 48 ساله
13.فهمــیده ام که بیش ترین زمانی که به مرخصی احتیاج دارم زمانی است که از تعطیلات برگشته ام . 38 ساله
14.فهمــیده ام که مدیریت یعنی: ایجاد یک مشکل - رفع همان مشکل و اعلام رفع مشکل به همه. 34 ساله
15.فهمــیده ام که اگر دنبال چیزی بروی بدست نمی آوری باید آزادش بگذاری تا به سراغت بیاید . 29 ساله
16.فهمــیده ام که در زندگی باید برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم ولی نتیجه را به خواست خدا بسپارم و شکایت نکنم. 29 ساله
17.فهمــیده ام که عاشق نبودن گناه است. 31 ساله
18.فهمــیده ام هر چیز خوب در زندگی یا غیر قانونی است و یا غیر اخلاقی و یا چاق کننده
19.در زندگى فهمــیده ام در فکر عوض کردن همسرم نباشم, خودمو عوض کنم و وفق بدم به موقعیتها و مراحل مختلفه زندگیم تا بتونم با بینش واضح زندگیم رو با خوشحالى و سرور ادامه بدم
20.هر کسى مسئول خودش هست، هرکسى تو قبر خودش میخوابه، من باید آدم درستى باشم . 42 ساله
21.فهمــیده ام مبارزه در زندگی برای خواسته هایت زیباست اما تنها در کنار کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند! 27 ساله
22.فهمــیده ام که وقتی طرف مقابل داد میزند صدایش به گوشم نمیرسد بلکه از ان رد می شود. 50ساله
23.فهمــیده ام هرکس فقط و فقط به فکر خودشه، مرد واقعی اونه که همیشه و در همه حال به شریکش هم فکر کنه بیمنت. 35 ساله
24.فهمــیده ام برای بدست آوردن چیزی که تا بحال نداشتی باید بری کاری رو انجام بدی که تا بحال انجامش نداده بودی 36 ساله
25.فهمیدم که اگر عشقی رو از دست دادی دیگه نمی تونی بدست بیاریش چون هیچ چیز مثل سابق نیست! و سعی کنی که فقط ازش به نیکی یاد کنی! 30 ساله
26.فهمیدم که تا دیر نشده باید یه کاری کرد تا بعد ها غصه فرصت های رو که داشتی ولی استفاده نکردی رو نخوری... و بعضی وقت ها هم باید هیچ کاری نکنی تا وضع از اینی که هست بدتر نشه.... 31 ساله
27.من هنوز چیزی نفهمیدم, فعلا قضیه خیلی مبهمه. 34 ساله
وقتی من به دنیا اومدم پدرم 30 سالش بود یعنی سنش 30 برابر من بود وقتی من 2 ساله شدم پدرم 32 ساله شد یعنی 16 برابر من وقتی من 3 ساله شدم پدرم 33 ساله شد یعنی 11 برابر من وقتی من 5 ساله شدم پدرم 35 ساله شد یعنی 7 برابر من وقتی من 10 ساله شدم پدرم 40 ساله شد یعنی 4 برابر من وقتی من 15 ساله شدم پدرم 45 ساله شد یعنی 3 برابر من وقتی من 30 ساله شدم پدرم 60 ساله شد یعنی 2 برابر من می ترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر بشم !
دکتر علی شریعتی
با سالیان خوابم وداع کردم به زمان بیداریم سلام
تا به تو پیوستم تو را در اغوش می گیرم تا دستهای گرمت به من معنای زندگی ببخشد
می خواهمت به قیمت عشق
به سبزی بهار
و به لطافت گلهای سرخ
امید داشتم در این سالیانه بی سالی مرا از خودت خالی نکنی که من تجربه ی بی تو بودن را نمی دانم
پیوند قلبهای خسته مان را به سال نو تبریک می گویم
ماهی های درون تنگ بلورین شاهدان ما هستند...
مردی در کنار رودخانهای ایستاده بود.
ناگهان صدای فریادی را شنید و متوجه شد که کسی در حال غرق شدن است.
فوراً به آب پرید و او را نجات داد...
اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب پرید و دو نفر دیگر را نجات داد!
اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک میخواستند شنید ...!
او تمام روز را صرف نجات افرادی کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از این که چند قدمی بالاتر دیوانهای مردم را یکی یکی به رودخانه میانداخت...!
از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی؟
گفت : چهار اصل
1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
2- دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم
3- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم
4- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم.همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!