سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را فراگیرید که فرا گرفتنش، حسنه است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :6
کل بازدید :43193
تعداد کل یاداشته ها : 101
103/2/23
11:50 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
mahsa[167]
من مسوول چیزی که می گویم هستم، نه چیزی که تو می فهمی!

خبر مایه

وقتی ازم پرسید: مطمئنی که منو میخوای؟ با اطمینان کامل گفتم: آره، شک نکن!
ولی الان مطمئن نیستم، میترسم وقتی زندگی منو از نزدیک ببینه مسخرم کنه و بهم بخنده. با این حال الان یه تصمیم جدید گرفتیم، قراره امتحانی 5روز باهم زندگی کنیم تا ببینیم چجوریه، حتما فکر میکنی خیلی دختر احمقیم که میخوام اینکارو بکنم ولی نگران نباش، عشق من ثابت کرده که قابل اعتماده.
امیدوارم تو این چند روز مشکلی پیش نیاد. واسم دعا کن.


  
  

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : "ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ " 
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. 
شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند: 
" ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی" 
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد. 
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . 
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند.. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید. 
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: 
" ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی" 
این بار مرد گفت "بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟" 
راهبان پاسخ دادند " تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد."
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد. 
مرد گفت :‌" من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد" 
راهبان پاسخ دادند :" تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی. 
ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.." 
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : "صدا از پشت آن در بود" 
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :" ممکن است کلید این در را به من بدهید؟" 
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد. 
پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.. 
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست کلید کرد . 
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت. 
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. 
در نهایت رئیس راهب ها گفت:" این کلید آخرین در است " . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود. 





.....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید . 
  
 لطفا به من فحش ندید؛ خودمم دارم دنبال اون کسی که اینو برای من فرستاده می گردم تا حقشو کف دستش بگذارم!!!!!!!!!!!!!


  
  
مردی بسیار شیک و موقر قصد طلاق دادن زنش رو داشت .
دوستش علت رو جویا شد و مرد پاسخ داد: این زن از روز اول همیشه می خواست من رو عوض کنه.
منو وادار کرد سیگار و مشروب رو ترک کنم ... طرز پوشیدن لباسم رو عوض کرد ، و کاری کرد تا دیگه قماربازی نکنم، و همچنین در سهام سرمایه ‌گذاری کنم و حتی منو عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم و الان هر هفته جمعه ها هم با دوستانم که همه آدمهای سرشناسی هستند میرم بازی گلف !
دوستش با تعجب گفت: ولی اینایی که می‌گی چیز بدی نیستند !!!!
این رومرد گفت: خب  می دونم ولی حالا حس می‌کنم که دیگه این زن در شان من نیست!

  
  

دیروز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود، با کسی که دوستش دارم بودم و واقعا از لحظاتم لذت بردم، واسه اولین بار اعتراف رو تجربه کردم و اصلا از این کارم پشیمون نیستم، الان داشتم واسه دوستام تعریف میکردم که چیکار کردم و اونا بهم میخندیدن، خوب خودمم خندیدم ولی نه به خودم، در واقع به اونا! فکر می کنن من خیلی احمقم یا اینکه این کارو از روی شیطنتی که ازم سراغ دارن انجام دادم....
خب آره من بهش اعتراف کردم، گفتم که دوسش دارم و اون بعد از یه مکث کوتاه گفت که الان موقعیت ازدواج نداره و خیلی دوستانه بهم فهموند که منو نمیخواد، بهش حق میدم، منم اگه پسر بودم دلم نمیخواست که دختری مثل خودم مادر بچه هام باشه، ولی بازم پشیمون نیستم، من فقط احساسمو گفتم و از چیزیم خجالت نمیکشم، چرا باید از خنده کسایی که جرات گفتن حرف دلشونو ندارن و به خاطر این حماقتشون تا آخر عمر حسرت میکشن ناراجت باشم؟
من واسه داشتن عشقم تلاش کردم، به خاطر جواب منفیش دو قطره اشک ریختم و از این به بعد سعی میکنم باهاش کنار بیام، و با خودم تکرار میکنم که: آدما قرار نیست هر چیزی رو که میخوان داشته باشن!


  
  

چطور میشه راهی رو که رفتی، برگردی؟ چرا بعضی اشتباها هیچ جور قابل جبران نیست؟
فکر میکردم میتونم راحت وجدانمو نادیده بگیرم! کاری رو که مدتها بود دلم میخواست، انجام دادم ولی فکر می کنم طرفمو اشتباه انتخاب کردم، باید بیشتر صبر می کردم، ولی اشتباه کردم، زود تصمیم گرفتم، و حالا تنها راه خالی شدنم اینه که تو حموم زیر دوش گریه کنم تا حتی خودمم اشکای خودمو نبینم!
نه میتونم دوستش داشته باشم و نه میتونم به این راحتی بی خیالش شم! احساس میکنم حالا که همه پل های پشت سرمو خراب کردم، دیگه دلیلی واسه زنده بودنم ندارم! احساس میکنم صد سال عمر دارم.
کاش راهی واسه آروم شدن پیدا میکردم، کاش... کاش...


  
  

روزی مدیر یکی از شرکت‌های بزرگ در حالی که به سمت دفتر کارش می‌رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه می‌کرد. جلو رفت و از او پرسید: "شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟"
جوان با تعجب جواب داد: "ماهی 2000 دلار."
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: "این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود! ما به کارمندان خود حقوق می‌دهیم که کار کنند نه اینکه یک جا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند."
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: "آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟"
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: "او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود."


90/2/26::: 10:9 ع
نظر()
  
  

کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: "معنی این چیست؟ شما 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید."
رئیس پاسخ می دهد: "خودم می‌دانم. اما ماه گذشته که200  دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی. "
کارمند با حاضر جوابی پاسخ می‌دهد: "درسته، من معمولا از اشتباه‌های موردی می‌گذرم اما وقتی تکرار می‌شود وظیفه خود می‌دانم به شما گزارش کنم."


  
  

این سومین تولدیه که من از تو به یاد دارم، قبل از اینکه باهات آشنا بشم هر سال هفت اردیبهشت می اومد و می رفت و من حتی متوجه نمی شدم ولی الان اصلا امکان نداره که یادم بره... این تاریخ تا ابد توی ذهنم حک شده!
الان تقریبا دو ساله که دیگه با من نیستی ولی من هر سال باید تولدتو بهت تبریک بگم تا مطمئن شم که هنوز هم قلبت گرمه... می دونم با خودت خیال می کنی که کاملا فراموشت کردم ولی حقیقت اینه که نمی تونم نگرانت نباشم.
اگه هر سال صدای بم و خش دارتو (به قول زینب) نشنوم نمی تونم آروم بگیرم، دلم می خواست باهات حرف بزنم ولی این غرور لعنتی هنوز با منه، همونی که باعث جداییمون شد! واسه من همین که صداتو شنیدم کافیه دوست داشتن
دلم واست یه ذره شده، تولدت مبارک عزیزم، تو بهترینی!دوست داشتن


90/2/7::: 4:48 ع
نظر()
  
  

نظرات مردم در برابر سوال بالا :
1.فهمــیده ام که باز کردن پاکت شیر از طرفی که نوشته  " از این قسمت باز کنید" سخت تر از طرف دیگر است 54 ساله  
2.فهمــیده ام که هیچ وقت نباید وقتی دستت تو جیبته روی یخ راه بری .       12 ساله
3.
فهمــیده ام که نباید بگذاری حتی یک روز هم بگذرد بدون آنکه به همسرت بگویی " دوستت دارم" .      61 سال
4.فهمــیده ام که وقتی گرسنه ام نباید به سوپر مارکت بروم .       38   ساله
5.فهمــیده ام که می شود دو نفر دقیقا به یک چیز نگاه کنند ولی دو چیز کاملا متفاوت ببینند.       20 ساله
6.فهمــیده ام که وقتی مامانم میگه  " حالا باشه تا بعد " این یعنی " نه"      7 ساله 
7.فهمــیده ام که من نمی تونم سراغ گردگیری میزی که آلبوم عکس ها روی آن است بروم و مشغول تماشای عکس ها نشوم.     42  ساله 
8.فهمــیده ام که بیش تر چیزهای که باعث نگرانی من می شوند هرگز اتفاق نمی افتند .      64   ساله
9.فهمــیده ام که وقتی مامان و بابا سر هم دیگه داد می زنند ، من می ترسم .      5 ساله 
10.فهمــیده ام که اغلب مردم با چنان عجله و شتابی به سوی داشتن یک  "زندگی خوب"حرکت می کنند که از کنار آن رد می شوند .    72  ساله 
11.فهمــیده ام که وقتی من خیلی عجله داشته باشم ، نفر جلوی من اصلا عجله ندارد . 29 ساله
12.فهمــیده ام که اگر عاشق انجام کاری باشم،آن را به نحو احسن انجام می دهم .        48 ساله 
13.فهمــیده ام که بیش ترین زمانی که به مرخصی احتیاج دارم زمانی است که از تعطیلات برگشته ام . 38 ساله 
14.فهمــیده ام که مدیریت یعنی: ایجاد یک مشکل - رفع همان مشکل و اعلام رفع مشکل به همه. 34 ساله
15.فهمــیده ام که اگر دنبال چیزی بروی بدست نمی آوری باید آزادش بگذاری تا به سراغت بیاید . 29 ساله 
16.فهمــیده ام که در زندگی باید برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم ولی نتیجه را به خواست خدا بسپارم و شکایت نکنم. 29 ساله 
17.فهمــیده ام که عاشق نبودن گناه است.     31   ساله 
18.فهمــیده ام هر چیز خوب در زندگی یا غیر قانونی است و یا غیر اخلاقی و یا چاق کننده 
19.در زندگى فهمــیده ام در فکر عوض کردن همسرم نباشم, خودمو عوض کنم و وفق بدم به موقعیتها و مراحل مختلفه زندگیم تا بتونم با بینش واضح زندگیم رو با خوشحالى و سرور ادامه بدم
20.هر کسى مسئول خودش هست، هرکسى تو قبر خودش میخوابه، من باید آدم درستى باشم      .  42 ساله 
21.فهمــیده ام مبارزه در زندگی برای خواسته هایت زیباست اما تنها در کنار کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند! 27 ساله 
22.فهمــیده ام که وقتی طرف مقابل داد میزند صدایش به گوشم نمیرسد بلکه از ان رد می شود.     50ساله 
23.فهمــیده ام هرکس فقط و فقط به فکر خودشه، مرد واقعی اونه که همیشه  و در همه حال به شریکش هم فکر کنه بی‌منت. 35 ساله 
24.فهمــیده ام برای بدست آوردن چیزی که تا بحال نداشتی باید بری کاری رو انجام بدی که تا بحال انجامش نداده بودی       36 ساله
25.فهمیدم که اگر عشقی رو از دست دادی دیگه نمی تونی بدست بیاریش چون هیچ چیز مثل سابق نیست! و سعی کنی که فقط ازش به نیکی یاد کنی!    30 ساله
26.فهمیدم که تا دیر نشده باید یه کاری کرد تا بعد ها غصه فرصت های رو که داشتی ولی استفاده نکردی رو نخوری... و بعضی وقت ها هم باید هیچ کاری نکنی تا وضع از اینی که هست بدتر نشه....    31 ساله
27.من هنوز چیزی نفهمیدم, فعلا قضیه خیلی مبهمه. 34 ساله


  
  

وقتی من به دنیا اومدم پدرم 30 سالش بود یعنی سنش 30 برابر من بود وقتی من 2 ساله شدم پدرم 32 ساله شد یعنی 16 برابر من وقتی من 3 ساله شدم پدرم 33 ساله شد یعنی 11 برابر من وقتی من 5 ساله شدم پدرم 35 ساله شد یعنی 7 برابر من وقتی من 10 ساله شدم پدرم 40 ساله شد یعنی 4 برابر من وقتی من 15 ساله شدم پدرم 45 ساله شد یعنی 3 برابر من وقتی من 30 ساله شدم پدرم 60 ساله شد یعنی 2 برابر من می ترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر بشم !

دکتر علی شریعتی


90/2/4::: 10:16 ص
نظر()
  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >